فرناز جعفرزادگان – ایران
تنپوش زخمی
که جهان را از دهانِ ماهی به لب رساند.
از روی مُردهماهیها رد شدم؛
زبانشان بوی تاریخ میداد
و دهانِ بازشان،
نقشهای بیمرز بود.
نقشه را از زخم تا زخم تا زخم تا زخم
تا خلیج
تا گودیِ دهانی که هنوز «پارس» را
با نمکِ استخوان تلفظ میکند
پاره کردم
موج،
انحنای استخوانیست
که در خوابِ نفت،
رگهای از خشم را
به ساحل نشت میدهد
به نیزارِ بندر، پنهان آمدم
تا تو را،
از لای زخمهای نفت و نخل
با گوشهای پیشاتاریخ بشنوم.
نخل،
در سکوتِ ایستادهاش،
پرچمِ تبعیدیانِ باد بود
حرفِ آخرِ بادهایی
که آوازشان را، ماسه به ماسه،
از دهانِ مادربزرگ شنیدم.
نامِ قدیمی گمگشتهای
در خوابنامهٔ کودکیِ آبها.
آنجا،
که دندانها، سنگها را پاره کردند
و مرزها،
به خشمِ نقشه تن دادند،
تو هنوز
با صدایی از جلبک و آتش
ما را صدا میزنی:
خلیج!
تو را چگونه بخوانم
وقتی «پارس»
یک واژه نیست،
حنجرهٔ خونینیست
که هنوز در خوابِ جنگ
لالایی میخواند!